قدرت درون من چیست؟
قدرت درون من چیست؟ :بسیار خوب ،بگذارید تا انجا که دوست داریم استدلال کنیم
اما آیا در واقع میتوانیم در مورد چیزی مطمن باشیم؟
شکاکان سرسخت پیوسته آماده حمله اند و از قبول شکست اجتناب می ورزند.
شما می دانید چرا به باور های تان اعتقاد دارید ،اما ممکن است برای من توضیح دهید چرا
به آنچه باور ندارید،معتقد نیستید؟؟؟
اما اگر ما مغز هایی باشیم که در شیشه ای پر از مایع مخاط به این طرف و آن طرف جاری میشوند
و دانشمندان مریخی بی رحم ما را برای آزمایشی ولقعی مورد هدف قرار می دهند،چطور؟
اگر آدم های فضایی ما را وادار کرده باشند جهانی را درک کنیم که وجود ندارد
جهانی که آنان اختراع کرده اند تا ما را با رابط های سببی دروغین،چشم اندازهای کاذب
و قوانین به اصطلاح علمی غیر واقعی بفری اند،چطور؟
بیایید تصور کنیم هر آنچه من معتقدم که می دان ،چیزی نیست مگر یک رویا یا افسانه ای کهه ایجاد شده تا مرا بفریبد.
آیا آنگاه با وجود اشتباهات پیوسته ام به اطمینانی نمیرسم که میتواند جای پای محکمی برای من باشد؟
آیا هیچ چیز آنقدر قطعی نیست که نه رویا و نه چیز دیگری بتواند آنرا به کذب تبدیل کند؟
شاید درختی وجود نداشته باشد،یا دریا و ستاره
یا هیچ انسان دیگری همچون من در جهان نباشد
شاید من کسی نباشم یا آنگونه که فکر میکنم بنظر نمیرسم،اما دست کم با قطعیت تمام به یک امر واقف ام:
من وجود دارم.
وقتی اشتباهی مرتکب میشوم یا وقتی کاری را درست انجام میدهم،دست کم مطمن میشوم که وجود دارم.
اگر شک میکنم،اگر خواب میبینم،پس باید بدون شک وجود داشته باشم که بتوانم خواب ببینم و شک کنم.
شاید من کسی هستم که در مورد چیز های زیادی اشتباه میکنم،اما برای آنکه گمراه شوم
نخشت باید وجود داشته باشم.
بدین ترتیب وقتی هر چیزی را به اندازه کفایت مورد سنجش قرار دهیم،سر انجام باید اظهار شود
که این عبارت ((من فکر میکنم پس هستم)) لزوما درست است چرا که توسط من اظهار میشود
یا در ذهن من تصور میشود:می اندیشم،پس هستم.
وقتی دکارت میگوید((من فکر میکنم)) منحصرا به کاربرد استدلال اشاره نمیکند
بلکه منظورش در ضمن شک کردن،اشتباه کردن،خواب دیدین و ادراک کردن است
در حقیقیت منظورش چیز هایی است که در ذهن من یا برای من رخ میدهد.
هر چیزی میتواند فقط خطای حسی من باشد،هر چیزی مگر مسله وجود داشتن من،با یا بدون خطاهای حسی.
اگر من میگویم((درختی را در پیش رویم می بینم)) ممکن است خواب میبینم
یا اما اگر ادعا کنم((فکر میکنم درختی را در پیش رویم میبینم))
بنابراین من وجود دارم،یا باید حق با من باشد.
مقاله مرتبط : مهارتهای جرات ورزی
قدرت درون من چیست؟ این ((من)) کیست یا چیست که در هستی اش هیچ تردیدی وجود ندارد؟
از نظر دکارت ((من)) یک شی متفکر است،چیزی که فکر میکند.
شاید چندان کافی نباشد که برای این واژه لاتین ((شی)) بکار بریم و بهتر باشد که بجای آن
((چیز)) یا حتی ((ماده)) بکار بریم.
این ((من)) چیزی است که فکر میکند،موضوعی است ذهنی.
با وجود چنین اظهاری،جدی ترین انتقاد ها ب ضد دکارت به وجود آمده است.
چرا ((چنین چیزی که فکر میکند)) و در نتیجه وجود دارد باید وجود شخص یا یک خود باشد؟
افکار وجود دارند،هستی وجود دارد،اما چرا دکارت میگوید آن عنوان ذکر شده که مقوم اندیشه و وجود است
یک ((خود)) است.
من دختها را میبینم،احساسات را درک میکنم،استدلال میکنم و میسنجم.
من تمایل دارم،احساس ترس میکنم…… اما هیچ گاه چیزی را که میتوان به منزله ((خود)) نامگذاری کنم،درک نمیکنم.
شاید واژه ((من)) چیزی متفکر(یا نامتفکر) نباشد ،بلکه نوعی نماد یا نشانگر تحت الفظی مانند
واژه ((این جا)) یا ((اکنون)) باشد.
آیا ما بر این باوریم که مکان ثابت و پا بر جایی به نام ((اینجا)) وجود دارد؟؟
یا لحظه ای خاص،زمانی مشخص و قطعی در بین همه ی دیگر همسان ها که ((اکنون)) نامیده میشود؟
عبارت ((فکر میکنم،در میکنم،وجود دارم)) مثل این است که بگویید درباره چیزی فکر میشود
چیزی درک میشود،چیزی هم اکنون و در این جا وجود دارد.
طبق نظر کانت عبارت((من وجود دارم)) میتواند کل تصاویر ذهنی ما را که حاکی از واقعیت هستند در بر بگیرد
اما همین مطلب میتواند در مورد ((اینجا)) و ((اکنون)) نیز گفته شود.
من نمی توانم به هیچ گونه دیگری چیز ها را بیان کنم و بدون شک وقتی چنین چیز هایی میگویم
چیزی را اظهار میکنم،اما تصور این که چنین واؤه هایی بر چیزی یا شخصی دلالت میکنند ثابت است
و استوار و در زمان به سر میرد،بیش از اندازه است.
همه ما قبوا داریم که به نوعی هویتی معین داریم،چیزی که در بحران گردباد احساسات
خواسته ها و افکار ما ثابت و استوار باقی می ماند.
وقتی من خودم را در اولویت می دانم،و همین طور دیگران را ،قبول دارم که ((خودم)) هستم.
من خودم هستم زیرا در زمان به سر میبرم و همچنین از آنرو که از دیگران متمایز هستم.
من معتقدم همان خودی هستم که دیروز بودم،حتی همان خودی هستم که چه سال پیش بودم.
مهم تر آنکه معتقدم تا زمانی که در قید حیات هستم،به خود بودن ادامه می دهم
و اگر از مردن هراس دارم دقیقا از آنروست که آنرا پایان خود بودن ام تلقی میکنم.
اما چونه میتوان این چنین مطمن باشم که هنوز هم همان فردی هستم که در سن پنج یا ده سالگی بودم
دورانی که از نظر بنیادی،یعنی هم جسمی و هم روحی از آنچه که اکنون هستم،بسیار متفاوت بودم؟؟
قدرت درون من چیست؟ آیا حافظه این استمرار را توضیح میدهد؟
اما حقیقت این است که من بیشتر چیز هایی را که تجربه کرده ام و حوادثی را که در گذشته ام رخ داده اند،فراموش کرده ام.
اکنون بیایید تصور کنیم که شخصی تصویری از ما را نشان میدهد که چندین دهه پیش
در یک مهمانی خردسالان که ما هیچ چیز از آن یخاطر نداریم گرفته شده است.
ما به آن نگاه میکنیم و میگوییم (بله این من هستم) با وجودی که از آن جریان هیچ چیز بخاطر نداریم
گو اینکه من چیزی به خاطر ندارم،مطمن هستم که در آن هنگام به اندازه هم اکنون احساس میکردم
که خودم هستم و در این احساس هیچ شکی ایجاد نشده است.
من همچنین معتقد ههستم که به هنگام شب،آنگاه که خوابیده ام،باز خودم هستم
با وجودی که بندرت رویاهایم را به خاطر دارم و آن هم نه مدتی طولانی.
آیا دکارت نیز وقتی از ((خود)) به منزله شی متفکر حرف میزند که به معنی چیزی اندیشیده است
یا ترکیبی از افکار که میتوانند در غالب ((من هستم،من فکر میکنم)) خلاصه شوند
به چیزی از این دست اشاره نمیکند؟؟؟
قدرت درون من چیست؟
آیا این همان چیزی نیست که او بمنزله ((روح)) البته شاید به مقدار نا کافی به آن اشاره میکند
هر چند ممکن است این روح بیش از پنداره جوهر باور مفروض او نقاط ابهام و حیرت ایجاد کند؟
به هر صورت ((خود)) من فقط از طریق این نوع آگاهی که درباره اش سخن گفته ایم،بنا نمیشود.
این بعد درونی و عمیق را خودی خارجی در قلمرو آنچا که ادراک میشود
و فراتر از حوزه ای که ادراک میشود،یعنی جسم من ،همراهی میکند.
به همین شیوه ای که من آگاهی م را به منزله مال من توجه نشان میدهم
ضمن انکه ممکن است در حافظه ام شکف یا حتی وقفه های نا آگاهانه ای وجود داشته باشد
جسم ام را نیز به منزله مال من مورد توجه قرار میدهم.