تعریف خود
تعریف خود :من کیستم-یا چیستم؟؟جواب هایی مانند((من جسمم هستم)) یا ((من مغزم هستم))
قانع کننده نیستند زیرا من احساس جسم بودن یا مغز بودن نمیکنم.
من احساس میکنم کسی ام که دارنده این جسم و مغز است.
اما کیست که احساس میکند انگار درون این سر می زید و از چشم ها به بیرون نگاه میکند؟
کیست او که انگار این زندگی را سپری میکند و این تجربه ها را میدارد؟
از دیدگاه علمی،هیچ نیازی به آن نوع دارنده نیست
هیچ نیازی به یک تجربه کننده درونی نیست که ببیند مغز دارد چه میکند
تعریف خود هیچ نیازی به یک خود درونی نیست.
مغز آدم ها شاید پیچیده و درکش سخت باشد اما ((به لحاظ علی بسته)) است.
یعنی ما میتوانیم ببینیم چه گونه نورونی بر نورون دیگر تاثیر میگذارد
چگونه گروه هایی از نورونها شکل میگیرند و منتشر میشوند،چگونه حالتی به حالت دیگر می انجامد
و هیچ نیازی به هیچ گونه مداخله دیگر نیست.
بعبارت دیگر مغز من نیازی به ((من)) ندارد.
با این حال،من کاملا احساس میکنم که هستم.
وقتی به تجربه های آگاهانه فکر میکنم،به نظرم میآید کسی هست که دارنده آن هاست.
هنگامی به اعمال این بدن فکر میکنم،به نظر میرسد که کسی هست که دارد عمل میکند.
وقتی به تصمیم های دشوار زندگی ام فکر میکنم به نظر میرسد که انگار کسی می یابد این تصمیم ها را بگیرد.
وقتی میپرسم که واقعا چه چیزی در این دنیا اهمیت دارد،به نظر میرسد که انگار چیز هایی برای کسی اهمیت دارد.
او ((من)) است.،((خود)) حقیقی است.
تعریف خود : مسله ((خود)) به مسله آگاهی گره خورده است.
زیرا هر وقت تجربه های آگاهانه ای وجود دارد خیلی راحت میشود فرض کرد که این تجربه ها
لابد دارند برای کسی روی میدهند،یعنی نمیشود که تجربه هایی باشند اما تجربه کننده ای نباشد.
به این ترتیب به بن بست میرسیم.علم نیازی به خود درونی ندارد.
اما بیشتر آدم ها مطمن اند که ((خود)) دارند.وانگهی،خیلی ها معتقدند که دست شستن از ایده ((خود))
سبب سردرگمی میشود،به انگیزه ها لطمه میزند و نظم اخلاقی را نابود میکند.
خیلی چیز ها منوط است به اینکه ما به وجود ((خود)) اعتقاد داشته باشیم یا نداشته باشیم
اما ایده های ما درباره ((خود)) عموما بسیار مغشوش است.
درک پارفیت فیلسوف سعی کرده بخشی از این اغتشاش را برطرف کند
به اینصورت که میان نظریه پردازان اگویی از یک سو و نظریه پردازان بسته ای از سوی دیگر تمایز قایل میشود.
او بحث خود را از این واقعیت مسجل شروع میکند که بنظر میرسد ما ((خود)) های واحد و پیوسته ای هستیم
که تجربه هایی دارند و می پرسد چرا؟
نظریه پردازان اگویی جواب می دهند که علتش این است که حقیقتا همین طور است.ما واقعا خود های پیوسته ای هستیم.
در مقابل نظریه پردازان بسته ای جواب میدهند که اینطور نیست و تجربه ((خود)) را باید به نحو دیگر توضیح داد.
نظریه پردازان بسته ای نام شان را از کار دیوید هیوم گرفته اند.
این فیلسوف توصیف کرده است که چگونه به تجربه های شخصی اش دقت کرده و در پی تجربه کردن((خود))
رفته است اما کل چیزی که یافته است فقط تجربه ها بوده اند.
دیوید هیوم به این نتیجه رسید که ((خود)) یک چیز واحد نیست بلکه بیشتر شبیه یک
((بسته از احساس هاست))،زندگی آدم سلسله ای از تاثرات است که انگار به شخص واحدی تعلق دارند
اما واقعا با حافظه به هم وصل شده اند،یا با ربط و رابطه های دیگری از این قبیل.
توجه کنید که دوباوری فقط یکی لط صورتهای نظریه اگویی است و لازم نیست دوباور باشید
تا به خود پیوسته اعتقاد داشته باشید.
بسیاری از نظریه های علمی مدرن که دوباوری را نفی میکنند همچنان میکوشند ملازم های عصبی((خود))
را بیابند یا ((خود)) را بر حسب ساختارهای ماندگار درون مغز توضیح بدهند.به این ترتیب این ها نظریه های اگویی هستند.
هیپنوتیسم وگسست
این صحنه را مجسم کنید،به نمایشی رفته اید،بالای سن مردی هست که تقاضا میکند دواطلبانی بروند
روی سن تا آنها را هینوتیزم کند.شما جرات نمیکنید بروید،اما میبینید که عده زیادی دست شان را بلند میکنند
و هیچنوتیسم کننده آرام آرام با بازی ها و آزمایش های مختلف آنها را سوا میکند
تا بالاخره چند نفر را برای ((خواب عمیق)) آماده کند.
چند دقبقه بعد،پس از القای خواب،تجسم منظره های قشنگ،یا تجسم پایین رفتن با آسانسور
داوطلبان همه شل میشوند وآماده تفریح دیگران.
چیزی نمیگذرد که یکی شان با ذوربینی خیالی که آدم ها را برهنه نشان میدهد نگاه میکند
یکی دیگر مانند اسب سیرک رفتار میکند و نفر سوم هم لای تماشاچی ها می پلکد و ازآنها می خواهد که بیدارش کنند.
استفاده درمانی از هیپنوتیسم را در نظر بگیرید.
از آن استفاده میکنند تا به آدم ها کمک کنند سیگار را ترک کنند،وزن خود را کاهش بدهند،اضطراب خود را کمتر کنند
یا مشکلات احساسی و عاطفی شان را خل و فصل کنند،و به رغم ادعاهای مبالغه آمی بعضی از درمان ها موثر هم می افتد.
چیزی که این موردها را عجیب و غریب می نماید این ایده است که ذهن را میتوان به بخشهای جداگانه ای تقسیم کرد
یا آنرا از هم گسست.
همین عجیب و غریب بودن در بعضی از دیگز پدیده های هیپنوتیزم هم دیده میشود و
منجر به بحث های داغی نیز شده است که هنوز فیصله نیافته اند.
دیدگاه سنتی این بود که هیپنوتیسم نوعی حالت گسستگس است که در آن قسمتی از مغز از بقیه مغز جدا میشود.
هیپنوتیسم کننده با حرف زدن مستقیم با قسمت های گسسته شده ذهن کنترل آن را به دست میگیرد
و باعث میشود که خوابگرد(اسمی که اغلب روی هیپنوتیسم شونده میگذاشتند) طوری دیگری رفتار کند
و بیندیشد و حتی کار های دشواری را انجام بدهد که در حالت عادی بیداری غیر ممکن بود.
تعریف خود : نظریه های ((خود))
حالا میتوانیم کمی گیج تر و سردرگم تر برگردیم به این پرسش که ((من کیستم یا چیستم؟))
همه ی این پدیده ها مفروضات عادی ما را در مورد وجود یک ((خود)) آگاه ذر هر بدن در معرض تردید
قرار میدهد و ما می مانیم با این مسله که چگونه هم موارد استثنایی را تبیین کنیم
و هم معنای متعارف ((خود)) را.
آخر اگر میشود چندین تجربه آگاهانه در آن واحد داشت،پس چرا خودمان را وحد و یکپارچه احساس میکنیم؟
نظریه های متعددی هستند کع میکوشند معنای ((خود)) را توضیح بدهند.
فرضیه های فلسفی درباره ماهیت اشخاص،هویت شخصی و مسولیت اخلاقی وجود دارد.
نظریه های روان شناسانه درباره ساخت ((خود)) های اجتماعی،خود پنداری و انواع آسیب های خود.
کتاب اصول روانشناسی نوشته ویلیام جیمز را معروف ترین کتاب در تاریخ روانشناسی دانسته اند.
ویلیام جیمز در دوجلد مفصل به تکتک جنبه های کارکرد ذهن،ادراک و حافظه پرداخته است
و با ماهیت ((خود)) تجربه گر نیز کلنجار رفته است.
راه حل خود جیمز نظریه ظریفی است که شاید با این سخن معروف بتوان درکش کرد:
((فکر خودش متفکر است))
او میگوید که فکرهای ما نوعی گرما و صمیمیت یا انس و الفت بههمراه دارند
و سعی میکنذ اینطور توضیح بدهد:در هر زمان شاید نوع خاصی از فکر باشد که بعضی از محتویات
سیلان آگاهی را کنار میگذارد اما بعضی دیگر از محتویات را میگیرد،به هم وصل میکند و اسم شان را میگذارد((مال من))
لحظه بعد،یک فکر دیگر این چنینی از راه میرسد،فکرهای قبلی را میگیرد و به خودش می چسباند و نوعی وحدت ایجاد میکند.
برای آشنایی بیشتر با مباحث موفقیت و خود شناسی بر روی عبارت زیر کلیک نمایید: